باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

بهانه زندگی

و ما امدیم با کلی خبر و خاطره

سلام دخملکم . . . نفس نفیسه . . . این چند روز خیلی بهمون خوش گذشت و کلی پیش هم بودیم . . . پرواز رفتمون تقریبا دو ساعت تاخیر داشت و استامینوفنی که برای پرواز بهت داده بودم به هواپیما نرسیده اثر خودشو کرد و تموم شد برای همین مجبور شدم کلی تو هواپیما سرت را گرم کنم ولی اخراش به خاطر جاتنگی بهونه گرفتی . . . شب ساعت 12 رسیدیم هتل و برنامه حرم را گذاشتم برای ظهرا و شبا . . . متاسفانه تو همون روز اول گرما زده شدی و تو راه تمام صبحانه ای که بهت داده بودم را بالا اوردی و از اونروز تا حالا لب به غذا نزدی .. .  دو هفته قبل کلی تلاش کردم که غذاخوردن خوب بشه و تو هم باهام همکاری کردی ولی این چند روز فقط اب میخوردی یا اب میوه معلوم...
19 خرداد 1392

اولین مسافرت باران

این پست خیلی هول هولکیه چون فردا ایشالا ما عازم مشهدیم و اومدم که خیلی مختصر از این چند روز بنویسم و برم بخوابم . . . مادرجون و پدرجونت رفتن سفر عمره . . . طبق معمول پدرجون معاون و مادر جون را هم با خودشون بردند هر چند مادر خیلی نمیتونه حرم بره بخاطر کمرش . . . قبل از رفتن کلی ازت عکس گرفتن و تو هم براشون دلبری کردی . . . این چند روزه هم هر وقت زنگ زدن کلی دلتنگت بودن و البته ما هم همینطور . . . این چند روزه که تعطیله و بابام اینا هم نبودن و از همه بدتر از شنبه دیگه مامانی باید بره سر کار تصمیم گرفتیم یه مشهد بریم . . . دوساله نرفتیم و من خیلی خوشحالم فقط یه کم دلهره غذا و بهونه گیریهای تو را دارم و تصمیم گرفتم به نیت زیارت نرم به ن...
13 خرداد 1392

مرواریداش جوونه زد

تو پست قبلی اینقدر مطلب داشتم بذارم که دیدم حیفه از دندونای نازت هم بنویسم . . . چند وقتی بود که لثه هات تاول زده بود و سفید شده بود و من هر روز منتظر سر زدن مرواریدات بودم اما از ترس این که اذیت نشی میترسیدم دست بزنم تا حسش کنم . . . دقیقا هشت ماه و بیست روز که بودی دو تا جوونه سفید خوشگل سر زد بیرون و باعث خوشحالی همه ی خانواده شد . . . میخواستم به همین مناسبت بیه جشن کوچیک اش دندونی راه بندازم که به دلیل اینکه مادر و پدرجون رفتن مسافرت نشد . . .ولی اخرش میگیرم ایشالا سر یه فرصت مناسب . .. .
5 خرداد 1392
1